loading...

مطالعه

این وبلاگ برای ادبی ، فرهنگی و هنری طراحی شده است

بازدید : 906
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 16:38

خشکسالی امان مردم را بریده بود، چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی‌توانستند انجام دهند. کشیش همه مردم را برای دعای باران به بیرون شهر دعوت کرد، تا از خدا بخواهند که با بارش باران، آنها را از خشکسالی نجات دهد.
همه مردم در جایی که از پیش تعیین شده بود گرد آمدند و منتظر شروع مراسم دعا شدند. کشیش بر بالای بلندی قرار گرفت و رو به مردم گفت: تا به امروز نمی‌دانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی‌یابیم ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم!
چرا که همه ما اینجا جمع شده ایم تا از خدای کائنات بخواهیم بر ما باران نازل کند، ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه‌‌‌ای که این جلو نشسته با چتر آمده و این یعنی فقط یکی از ما به دعایی که می‌کنیم "ایمان" داریم.

داستان : سفید برفی و هفت کوتوله
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی