الهی پرده پندار بگشای
غزل - سلمان ساوجیز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را
مناجات - سلمان ساوجیاز داستانهای جالب زندگی موسی ـ علیهالسلام ـ ماجرای شیرین او با حضرت خضر ـ علیهالسلام ـ است که در قرآن سوره کهف آمده و دارای نکات و درسهای آموزنده گوناگونی است، در این راستا نظر شما به فرازهایی زیر از آن داستان جلب میکنیم :
سووشون
سيمين دانشور
داستان با جشن عقدكنان دختر حاكم آغاز ميشود. شيراز در سالهاي آغاز جنگ دوم جهاني. جنوب ايران، منطقهاي كه در آن انگليسها سنت و سابقه اعمال نفوذ داشتهاند و اينك دوباره در آن صفحات ظاهر شدهاند، و قشون پياده كردهاند.
ميان مدعوين اين مهماني، بسياري از آدمهاي مهم رمان را ميشناسيم:
زري، زن جوان تحصيلكرده شهرستاني، با حس و عاطفه، مهربان و مسالمتجو. كه بزرگترين هم و غمش حفظ خانواده كوچك خود در مقابل تندبادي است كه وزيدن گرفته است. زري قدرت مشاهده دقيقي دارد و ما اغلب صحنههاي حساس را از نگاه او ميبينيم.
يوسف، شوهر زري، مالكي عصباني مزاج و خوش قلب. كسي كه حاضر نيست محصول املاكش را به قشون بيگانه بفروشد. بخصوص كه اينك نشانههاي قحطي نيز در منطقه بروز كرده است. مردي صريح اللهجه كه بر ارزشهاي بومي متكي است.
مسترزينگر، جاسوس سابق انگليس كه پرده از رخسار اصلياش برگرفته است.
مك ماهون، ايرلندي شاعري كه از ميان مهمانان اجنبي سيمايي آگاه و دوست داشتني نشان ميدهد.
ابوالقاسم خان، برادر يوسف، مزدوري كه بر عكس برادر راه ترقي و صلاح را در سياست بازي و همكاري با نيروهاي حاكم ميبيند.
عزتالدوله، پيرزن اشرافي بد چشم، بد قلب، پرمدعا و كينه توزي كه روزگاري خواستار زري براي فرزند عزيز كردهاش بوده است.
در فصل بعدي كتاب بقيه آدمهاي مهم داستان را هم خواهيم شناخت: خانم فاطمه خواهر بزرگ يوسف. عاقله زني با همان صراحت لهجه يوسف، و البته عاميتر و حسيتر. كه خيال دارد به عتبات برود و در جوار قبر مادرش مقيم شود. و بعد كودكان زري و از جمله پسر بزرگش خسرو.
در اين ميان فضاي سياسي پيچيدهتر و حادتر ميشود. قشون بيگانه آذوقه ميخرد و باز هم به آذوقه بيشتري نيازمند است و اين امر در جنوب قحطي توليد كرده است. مقامات دولت در منطقه آلت فعلي بيش نيستند، ايلات نيز هر كدام به داعيهاي سر به شورش برداشته وضع را آشفتهتر كردهاند. يوسف و گروهي از همفكرانش ميكوشند ايلات را به وضع خطير كشور متوجه كنند. اينان هم قسم شدهاند كه آذوقه خود را فقط براي مصرف مردم بفروشند.
بخشهاي بعدي كتاب كه با هوشياري تدوين شده روابط نيروهاي متخاصم را هر چه روشنتر ميسازد. رقابت مقامات محلي، تنگ نظريها و آرزوهاي حقير، مردم فروشيها و مبارزات، در متن بحراني كه هر دم داغتر ميشود. در اين جا تصويري دو بعدي نيز از شيراز آن روزگار ترسيم ميشود: شهر باغها و عرقهاي معطر، شهر بحرانهاي قحطي و تنگدستي.
در فصول آخر كتاب يوسف كه عليرغم هشدارها و اعلام خطرها در حفظ موضع خود سماجت ميكند، به تير ناشناسي كشته ميشود و پاداش يكدندگي و لجاج خود را در سازش نكردن با بيگانگان و عوامل آنها ميگيرد. آخرين فصل، ماجراي تشييع جنازه يوسف است كه به نظر هواداران و همفكران او بايد به تظاهرات سياسي بدل شود. اما اين تظاهرات به وسيله ماموران حكومت در هم ميريزد و تابوت يوسف در دستهاي زنش و برادرش ميماند. كتاب با يادآوري شعري كه «مك ماهون» ايرلندي در ارزش استقلال و آزادي سروده به پايان ميرسد.
سووشون گذشته از توفيقي كه نزد خوانندگان يافته، اين اولين اثر كامل، در نوع رمان فارسي است. بينايي و شنوايي نويسنده او را به اكتشاف انگيزههاي درون در رابطه با عمل برون، در سطح اجتماعي و تاريخي اثرش، رهنمون کرده است. او رشته صحنههاي شلوغ را به كوچكترين بارقهها و نجواهاي آهسته و پچ پچهاي فرو خورده متصل ميكند.
دكتر مصدق و دادگاه لاهه
چوب خط پدر برای آزادی پسرمیگویند در زمان حضرت رسول یك مادر همراه كودك خردسالش آمد پیش آن حضرت و گفت یا رسول الله من از دست این بچه عاجز شده ام ! این بچه رطب را خیلی دوست دارد و زیاد میخورد و حالا هم حالش خوب نیست ولی حرف مرا نمیشوند و هر چه سفارش میكنم كه خرما نخورد باز هم گوش نمیدهد. چون شما پیغمبر هستید و حرف شما اثری دارد ، امروز او را آورده ام اینجا كه نصیحتش كنید و بفرمائید از خوردن رطب پرهیز كند، پیغمبر فرمود: بسیار خوب، شما امروز بروید و فردا كودك را بیاورید تا نصیحت كنم.
مادر، بچه را برد و فردا آورد و پیغمبر با زبان خوش با كودك صحبت كرد و در میان حرفها او را نصیحت كرد كه به حرف مادرش گوش بدهد و از خوردن رطب پرهیز كنید تابیماریش خوب شود و بعد بتواند بیشتر رطب شیرین بخورد و بازی كند و مادرش از او راضی باشد كودك قبول كرد و گفت : تا حالا نگفته بودند كه چرا نباید بخورم، اگر درست میفهمیدم كه خرما چرا ضرر دارد گوش میكردم ولی مادرم میخواست با داد و فریاد و نفرین و آفرین مرا به حرف شنوی مجبور كند ، من هم خرما میخواستم، حالا دلیلش را فهمیدم تا هر وقت كه مادر بگوید پرهیز میكنم.
پیغمبر كودك را نوازش كرد . وقتی حرفها تمام شد مادر از حضرت تشكر كرد و پرسید : حالا كه كار به این آسانی بود آیا ممكن است بفرمائید چرا دیروز او را نصیحت نكردید ؟ مگر دیروز و امروز چه تفاوتی داشت ؟ حضرت فرمود : دیروز و امروز با هم فرق نداشت ولی من دیروز خودم خرما خورده بودم و شایسته این بود روزی دیگران را منع كنم كه خودم خرما نخورده باشم. حرف خوب وقتی اثر دارد كه خود گوینده هم به آن عمل كرده باشد.
فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت، جسد بی جان و عریان دختر خرمشهری رو به تیرک بلندی بستند و اونطرف کارون مقابل چشمهای رزمندههای ایرانی گذاشتند.
رگ غیرت رزمندههای دلیر ایرانی به جوش میاد و تکاورهای نیروی زمینی ارتش سه تا شهید میدهند تا بلاخره جسد اون دختر رو پایین میارند و بخاک میسپارند.
تعداد صفحات : 0