شعر موسی و شبان مولانا جلال الدین محمد بلخی
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همیگفتای خدا وای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
ای خدای من فدایت جان من
جمله فرزندان و خان و مان من
تو کجایی تا سرت شانه کنم
چارقت را دوزم و بخیه زنم
جامه ات شویم شپشهایت کشم
شیر پیشت آورمای محتشم
ور تو را بیماریی آید به پیش
من تو را غمخوار باشم همچو خویش
دست ِ کت بوسم بمالم پای کت
وقت خواب آید بروبم جای کت
گر ببینم خانه ات را من دوام
روغن و شیرت بیارم صبح و شام
هم پنیر و نانهای روغنین
خمرها چغراتهای نازنین
سازم و آرم به پیشت صبح و شام
از من آوردن ز تو خوردن تمام
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
زین نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسا با کی استتای فلان ؟!
گفت با آن کی که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موساهای خیره سر شدی !
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پا تابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنینها کی رواست ؟!
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامده است این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست ؟!
گر همیدانی که یزدان داور است
ژاز و گستاخی تو را چون باور است؟!
دوستی بی خرد خود دشمنی است
حق تعالی زین چنین خدمت غنی است
با که میگویی تو این با عم و خال ؟!
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال !؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بنده است این گفتگوی
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور و او تنها نشد
آن که بی یسمع و بی یصبر شده است
در حق آن بنده این هم بیهده است
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنس اند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گر چه خوشخوی و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما آسایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هر چه مولود است او زین سوی جوست
زانکه از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت :ای موسا دهانم دوختی !
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت
[]
وحی آمد سوی موسی از خدا
ـ بندهی ما را زما کردی جدا ؟!
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده ایم
هر کسی را اصطلاحی داده ایم
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
در حق او نور و در حق تو نار
در حق او ورد و در حق تو خار
در حق او نیک و در حق تو بد
در حق او خوب و در حق تو رد
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و دُرفشان
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ناضر قلبیم اگر خاشع بود
گر چه گفت لفظ ناخاضع بود
زانکه دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با سوز ساز
آتشی از عشق در خود برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر شود پر خون شهید آن را مشو
خون شهیدان را از آب اولی تر است
این خطا از صد صواب اولی تراست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پا چیله نیست
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی کان نمیآید به گفت
بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن به هم آمیختند
چند بی خود گشت و چند آمد به خود
چند پرّید از ازل سوی ابد
بعد از این گر شرح گویم ابلهی است
زان که شرح این ورای آگهی است
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
ور بگویم شرحهای معتبر
تا قیامت باشد آن بس مختصر
لاجرم کوتاه کردم من زبان
گر تو خواهی از درون خود بخوان
چون که موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم زگام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب
یک قدم چون پیل رفته بر اریب
گاه چون موجی برافرازان علم
گاه چون ماهی روانه بر شکم
گاه بر خاکی نوشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
گاه حیران ایستاده گه دوان
گاه غلطان همچو گوی از صور جان
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بی محابا رو زبان را برگشا
گفتای موسی از آن بگذشته ام
صد هزاران ساله زان سو رفته ام
تازیانه برزدی اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
[]
حال من اکنون برون از گفتن است
آن چه میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهای است
نقش توست آن نقش آن آیینه نیست .
شعر نسیم سحر از حافظ شیرازی